شهید گمنام – سال هاست که حرفی در گوشه اتاق دلم مانده و قطره اشکی در گوشه چشمش… هر چند الان هم نمی گویم که شناخته شوم بلکه این بغض است که امانم را بریده و طاقتم را برده…! سال هاست که هم خودم در کنج خانه ام غریبم … و هم دلتنگی هایم […]

 

شهید گمنام – سال هاست که حرفی در گوشه اتاق دلم مانده و قطره اشکی در گوشه چشمش… هر چند الان هم نمی گویم که شناخته شوم بلکه این بغض است که امانم را بریده و طاقتم را برده…!

سال هاست که هم خودم در کنج خانه ام غریبم … و هم دلتنگی هایم در کنج این سینه ام!

هیچ کس مرا نشناخت … حتی تو!

تو که در اطرافم بودی…  بستگانم… همسایه ام… همراهم… هم سفرم… هم شهری ام … یا هم وطنم!

وقتی با سن کم و با وجود اشک های پدر و مادرم، زندگیم را رها کردم و برای دفاع از شهرم و دینم غیرت به خرج دادم، تویی که با خیال راحت درس می خواندی مرا نشناختی و …

وقتی پیرتر از سنم از جبهه برگشتم … دست نداشتم … چشم نداشتم… پا نداشتم … نفس نداشتم …آرامش و اعصاب نداشتم … !

وقتی خاطراتم و صحنه های دلخراش مجروحیت هم رزمانم…جان دادن برادرانم… خواب را از چشمم گرفت…

وقتی شب خواستگاری، صدای پچ پچ های حاضران در گوشم می پیچید …

وقتی پس از سال ها به خانواده برگردم، چهره دگرگون و متحیر و حیران و آشفته کسی که می بایست مرا تا آخر این مسیر همراهی کند…

وقتی فرزندم را ندیدم و صورتش را دائم در ذهنم تصور کردم…

وقتی از روی فرزندم که نمی توانستم پابه پایش بدوم خجالت کشیدم …

وقتی کودکم زمین خورد، نتوانستم بلندش کنم…

وقتی فقط توانستم کنار جاده زندگی ام بایستم و تماشاچی این باشم که همسرم به تنهایی از خطرات این جاده عبور می کند…

وقتی در مهمانی ها و جمع ها ، طعنه های رسیدگی و سهمیه و امکانات و… بر سرم خورد و درد ضربه چوب ها و شلاق های بعثی ها را به یادم آورد…

وقتی برای اینکه کسی مرا از بله ها بالا ببرد یا ویلچرم را در صندوق عقب بگذارد، مدت ها چشم به راه می نشینم … با نگاهی منتظر…

وقتی نفسم در خانه گرفت و سرفه تا دیدار یارانم و تا دم درب بهشت مرا برد و تو که همسایه ام بودی با خیالی آسوده خوابیدی…

وقتی بدون اینکه بدانم و بخواهم بشقاب ها را به دیوار کوبیدم و بعد زخم دستان همسرم را دیدم و تو فقط سهمیه ام را دیدی…

وقتی فرزندم از پدر و همسرم از همسر جز یک جسم بیمار و رنجور چیزی نفهمید…

وقتی فرزندم را به جرم نسبتی که با من داشت، نه تنها ستایش نکردی بلکه محکوم و سرزنش کردی…

وقتی من پرپر شدن کسانی را که به آنها همچون برادر اُنس داشتم، به یاد می آورم و خون هایی ذره ذره و با زجر از تن پاکشان رفت … و تو به آرامی با بدحجابی، بی اعتقادی و فراموشی و انکار من و هم رزمانم بر روی خون های مظلوم آنان قدم گذاشتی…

وقتی بغض تنهایی همسرم، فرزندم… غریبانه در سکوت شب،  تبدیل به اشک شد… و صدای گریه هایم عرش را لرزاند…

وقتی ندانستی در روزهای اسارت چه کشیدم از غریبی و مظلومیت و کتک و شکنجه و فشار و تنهایی و …

وقتی حالم را نمی دانی وقتی با پای نداشته ام چه روزهایی را طی می کنم…

وقتی فلسفه برگشتن با یک پا یا با تن زخمی را به خط مقدم جبهه هنوز نمی دانی…

وقتی خواستند کتاب خاطراتم را چاپ کنم ، مانع شدی… و وقتی چاپ شد، کسی آن را نخواند…

وقتی با روزهای زجر من، تو بزرگ شدی و مسئول شدی و رئیس شدی و مهم شدی و … و دستت می رسید ، کاری برایم نکردی …

وقتی به فرزندت نگفتی که من برای چه و برای که به این حال و روز درآمده ام…

وقتی فرزندت با فرزند من به دنیا آمد اما در آرامش و رفاه و رسیدگی و چشیدن احساس پدر … ولی فرزند من و همرزمان شهیدم … با احساس غریب نداشتن پدر …

وقتی به فرزندت از رشادت، جسارت، درایت، دیانت، غیرت، شهامت و شهادت روزهای عاشقیم نگفتی…

وقتی فرزند تو اصلا” راه مرا نمی داند و علت قدم گذاشتنم را در این مسیر … و پس از تنها سه نسل بعد از جنگ مرا نمی شناسد…

وقتی در این عصر غریبی، تنهاترم کردی و مرا نشناختی…

تو هنوز هم نمی دانی من کیستم

هیچ کس نفهمید من کیستم…

(فاش نیوز)

لینک کوتاه : https://ashkezarnews.ir/S5APo