اشکذرخبر،درروزگاری که شاه شجاع بر شیراز فرمان می راند، هر از گاهی لشکریانش به سوی نواحی یزد تاخت می آوردند و آن سامان را به تاراج می گرفتند. شاه یحیی، حاکم یزد، از این بیم در دل داشت، تا آنکه روزی یکی از مردمان ساده دل اشکذر را به شیراز فرستاد تا از نیات شاه شجاع آگاه شود.
آن مرد روستایی، پس از روزها جستوجو در شیراز، نتوانست از هیچکس خبری به دست آورد. سرانجام، بی پیرایه، به بارگاه شاه شجاع راه یافت و گفت:«ای پادشاه! من مردی دهقانزاده ام و والی یزد مرا فرستاده تا بپرسم آیا امسال نیز لشکری برای تاراج یزد خواهی فرستاد؟ از هیچکس پاسخی نیافتم، پس گفتم: چه کسی راستگوتر از خود شاه؟ اینک به درگاه آمده ام تا پاسخ را از زبان تو بشنوم.»
شاه شجاع، که از صراحت و سادگی او خرسند شده بود، تبسمی کرد و گفت: « قصد فرستادن سپاه را داشتم، اما اکنون به احترام راستگویی تو، از این کار درگذشتم.»
مرد، با شوقی بیپایان، چند قدمی رفت و ناگهان به یاد آورد که باید صداقت خویش را حفظ کند. با صدایی پر از نگرانی گفت: «مبادا از قول خود برگردی و مرا شرمنده کنی!»
این سادگی، چنان شاه شجاع را به شگفت و شادی افکند که نه تنها سوگند یاد کرد به قول خود وفادار بماند، بلکه آن مرد را با خلعتهای فاخر و انعامی گرانبها نواخت و گفت: «در میان همه جاسوسان، تو راستگوترین بودی! اینک برو و به شاه یحیی بگو که این بار، صلح را بر تاراج ترجیح دادم.»
و بدینسان، صداقت یک روستایی ساده اشکذری، جنگ و رنج را از مردمان یزد بازگرداند.
برگرفته از کتاب«جامع مفیدی» تألیف،محمد مفید مستوفی بافقی
Thursday, 17 July , 2025